خانم شاه پسند حسيني ملقب به «دا» صبح امروز در تهران درگذشت.
ايشان متولد سال 1312، همسر شهيد و مادر شهيد و دو جانباز بود.
1)« خواهران ما در حالى كه چادر خود را محكم برگرفته اند و خود را هم چون فاطمه و زينب حفظ مي كنند... هدفدار در جامعه حاضرشده اند.»
(رييس جمهور شهيد محمد على رجايى)
2)«اى خواهرم: قبل از هر چيز استعمار از سياهى چادر تو مي ترسد تاسرخى خون من.»
(شهيد محمد حسن جعفرزاده)
3) «مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداكارى شما رشد پيدا كردم.»
(شهيد غلامرضا عسگرى)
4)«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوىمعنويت و صفا مىكشاند.»
(شهيد على رضائيان)
5) «از خواهران گرامى خواهشمندم كه حجاب خود را حفظ كنند، زيرا كهحجاب خونبهاى شهيدان است.»
(شهيد على روحى نجفى)
6) «و تو اى خواهر دينىام: چادر سياهى كه تو را احاطه كرده است ازخون سرخ من كوبنده تر است.»
(شهيد عبدالله محمودى)
7)«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بىاعتنايى شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»
(شهيد على اصغر پور فرح آبادى)
8)«به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان مي دهم كه، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعايت كنيد.».
(شهيد حميد رستمى)
9) «خواهرم: حجاب تو مشت محكمى بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مى زند.»
(شهيد بهرام يادگارى)
10)«يك دختر نجيب بايد باحجاب باشد.»
(شهيد صادق مهدى پور)
11)«از تمامى خواهرانم مىخواهم كه حجاب اين لباس رزم را حافظ باشند.»
(شهيد سيد محمد تقى ميرغفوريان)
12)«خواهرم: از بى حجابى است اگر عمر گل كم است نهفته باش و هميشه گل باش.»
(شهيد حميد رضا نظام)
13) «حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست»
(شهيد محمد كريم غفرانى)
14) «خواهرم: محجوب باش و باتقوا، كه شماييد كه دشمن را با چادرسياهتان و تقوايتان مىكشيد.»
«حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را مى بينى و دشمن تو را نمى بيند.»
(سردار شهيد رحيم آنجفى)
امام باقر عليه السلام : إنّي لَأَعلَمُ أنَّ هذَا الحُبَّ الَّذي تُحِبّونّا لَيسَ بِشَيءٍ صَنَعتُمُوهُ، ولكِنَّ اللّهَ صَنَعَهُ؛
امام باقر عليه السلام فرمود: من مى دانم كه اين محبّت شما نسبت به ما چيزى نيست كه خود شما آن را ساخته باشيد، بلكه كار خداست.
قـالَ رَسُـولُ اللّه ِ صلي الله عليه و آله: يـا أَبـاذَر! ما مِنْ شابٍّ يَدَعُ لِلّهِ الدُّنْيا وَلَهْوَها وَأَهـْرَمَ شـَبابَهُ فى طاعـَةِ اللّه ِ إِلاّ أَعْطاهُ اللّه ُ أَجْرَ إِثْنَيْنِ وَسَبْعينَ صِدّيقا.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: اى اباذر! هيچ جوانى بخاطر خدا از دنيا و سرگرمي هاى آن رو نگرداند و جوانى خويش را در طاعت خدا پير نكند، مگر اين كه خداوند پاداش 72 صدّيق را به او عطا فرمايد. (صدّيق: بسيار راستگو و كسى كه سخن خود را با كردارش تصديق كند)
حجتالاسلام شيخ حسن روحاني حالا هفتمين كسي است كه رداي رياستجمهوري اسلامي ايران را بر تن ميكند. او جمعهاي كه گذشت اعتماد بيش از نيمي از رايدهندگان در انتخابات رياست جمهوري يازدهم را جلب كرد و حالا با كسب 18 ميليون و 613 هزار و 329 راي، ميرود تا كليد ساختمان پاستور را از محمود احمدينژاد تحويل بگيرد و «دولت تدبير و اميد» را تشكيل دهد. اما شايد بسياري از ايرانيان و حتي جمع گستردهاي از مردماني كه طي روزهاي آخر تبليغات تصميم گرفتند راي خود را به نام شيخ حسن روحاني به صندوقهاي راي بياندازند، جز اينكه او نيز همچون رييسجمهوري پيشين، از اهالي استان سمنان است، اطلاع دقيقي از خاستگاه خانوادگي او نداشته باشند. اينكه رييس دولت يازدهم در چه خانوادهاي به دنيا آمده، پدر و مادرش از كدام خاندان بودند و داستان نام خانوادگي روحاني كه پيشتر «فريدون» بوده چيست. دكتر حسن روحاني خود در كتاب خاطراتش كه تيرماه سال 1388 توسط مركز اسناد انقلاب اسلامي به بازار آمد به اين مسائل پرداخته است. «تاريخ ايراني» بخشهايي از اين كتاب را كه به موقعيت خانوادگياش اختصاص دارد، انتخاب كرده كه در پي ميآيد.
اسم كوچك من «حسن» است و نام خانوادگيام تا جواني، همانند نام خانوادگي پدرم «فريدون» بود. «فريدون» از نامهاي قديم ايراني است كه در شاهنامه هم ذكر شده، اما نميدانم به چه دليل اين نام به عنوان نام خانوادگي جدّ ما انتخاب شده بود
اسم كوچك من «حسن» است و نام خانوادگيام تا جواني، همانند نام خانوادگي پدرم «فريدون» بود. «فريدون» از نامهاي قديم ايراني است كه در شاهنامه هم ذكر شده، اما نميدانم به چه دليل اين نام به عنوان نام خانوادگي جدّ ما انتخاب شده بود. پدربزرگ ما، مرحوم شيخ زينالعابدين، عالم و روحاني و اهل بيان و داراي مكتبخانه بود كه در دوران كودكي پدرم وفات يافت، بنابراين من هرگز او را نديدم و مطالبي كه درباره ايشان ميدانم، مطالب منقول از پدر و مادربزرگم است. پدرم در دوران كودكي، پدر خود را از دست داد و از دوره نوجواني، يتيم شد و با مرحوم عمويم، هر دو با يتيمي بزرگ شدند؛ البته مادرشان، تكفل آنها را بر عهده گرفت. مادربزرگ من، يعني جده پدري من، عالمهاي بود معروف به «ملا لقمان». به رغم اينكه لقمان معمولا اسم مرد است، نميدانم چرا نام ايشان لقمان بود. او مكتبخانهاي داشت كه دخترها و خانمها به آنجا ميرفتند و نزد وي قرائت قرآن و احكام دين را ياد ميگرفتند.
مادربزرگم در خانه ما و در جمع خانواده زندگي ميكرد. صبحها كه آفتاب، به خصوص در فصل پاييز ملايم و مطلوب بود، فرشي در حياط پهن ميكرد و با قرائت قرآن و مفاتيح و ذكر، صبح را به ظهر ميرساند. او علاقه زيادي به من داشت، چرا كه اولين نوه او بودم كه در كنار او زندگي ميكردم. او نكات ديني و اسلامي و خواندن نماز را به من ياد داد. پدرم هم در آموزش تعليمات اسلامي به من نقش اساسي داشت و در سن قبل از دبستان، يعني پنج، شش سالگي، معمولا من را براي نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشا، همراه خود به مسجد ميبرد.
پدرم چون از كودكي يتيم بود، به ناچار از نوجواني همراه عمويم كار ميكرد. اين دو براي اينكه بتوانند زندگي خودشان را اداره كنند، هم به كشاورزي اشتغال داشتند و هم مغازهاي را اداره ميكردند. به اين ترتيب همه ساعات روز را به كار و تلاش ميگذراندند تا با عزت، زندگي خود را بگذرانند. سرپرستي آنها را نيز مادرشان برعهده داشت. مادر ايشان همان طور كه اشاره كردم، مكتبخانه داشت و دخترها را تعليم ميداد و از اين طريق به زندگيشان كمك ميشد. پدرم برادري به نام ابراهيم داشت و چون پدربزرگ ما همسر ديگري در مازندران داشته و از او صاحب دختري به نام كلثوم شده بود؛ بنابراين پدر و عمويم، خواهري ناتني داشتند كه در مازندران زندگي ميكرد كه چند سال قبل از پيروزي انقلاب فوت كرد.
اسم كوچك پدرم اسدالله است و در منطقه ما به «حاج اسدالله» معروف است. تحصيلات پدرم در حد مكتبخانه يعني خواندن و نوشتن و قرائت قرآن بود و تحصيلات كلاسيك نداشت، منتهي فرد با استعدادي بود و عليرغم اينكه سواد وي در حد خواندن و نوشتن بود، همواره اهل مطالعه و مأنوس با كتاب بود. از دوران كودكي در خانه خودمان، شاهد بودم كه در اوقات فراغت، كتابهايي مانند: «عينالحيات»، «حليةالمتقين»، «رساله توضيحالمسائل» و «منتهيالامال»* را مطالعه ميكرد.
ايشان معمولا كتابهاي ديني، مذهبي يا تفسير قرآن را ميخواند. پدرم كتاب ديگري داشت به نام «نجات از مرگ مصنوعي» كه آن را يك پزشك ساكن تهران تاليف كرده بود. پدرم خيلي به او علاقهمند بود. اين پزشك به «دكتر آبغورهاي» معروف بود، چون داروي اكثر دردها را آبغوره ميدانست. وي با مصرف قند و شكر بسيار مخالف بود و مواد شيميايي موجود در قند و شكر را براي سلامتي بسيار مضر ميخواند. او طرفدار داروهاي گياهي بود و كتابهايي در اين زمينه داشت كه پدرم هميشه آن كتابها را مطالعه ميكرد.
روستاي سُرخه، يعني محل تولد من، در 18 كيلومتري غرب شهر سمنان قرار دارد كه امروز به صورت بخش در آمده است. سرخه در زمان تولد من، روستايي متوسط در منطقه غرب شهرستان سمنان بود. روستاي ما با اينكه از لحاظ جغرافيايي و جمعيت محدود بود، اما عالمان بزرگي از آنجا برخاستند. اين روستا در قديم چند مدرسه علميه داشت. در ميان پيرمردها معروف بود كه در يك مقطعي، روستاي ما، حدود هفتاد نفر عالم و طلبه داشته است. اين روستا، علماي بزرگي چون آيتالله عباسعلي ارسطو (متوفاي 1320 هـ ق) كه معروف است از شاگردان شيخ مرتضي انصاري(ره) بوده و همچنين مرحوم آيتالله شيخ محمدرضا فيض را در خود پرورانده است. آيتالله فيض در دوره نوجوانيام، يعني زماني كه دانشآموز دبستان بودم، فوت كرد. او از علماي بزرگ بود و دو جلد كتاب فقهي به نام «كتاب الطهارة» از وي به يادگار مانده كه بعد از وفات ايشان چاپ شده است. عمده تحصيلات ايشان در حوزه علميه نجف بوده و هنگام بازگشت از نجف، مدتي در سرخه زندگي كرد و بقيه عمر خود را در شهرستان سمنان گذراند. ايشان در واقع مرجع ديني مردم و مورد احترام همه بود. آيتالله فيض در سال 1339 به رحمت ايزدي پيوست. مرحوم آيتالله شيخ زينالعابدين سرخهاي نيز از علما و سخنرانان معروف تهران (عمدتا در منطقه امامزاده يحيي) بود كه گرچه پدر ايشان سرخهاي و خود متولد تهران بود، ولي همواره جزو افتخارات اين ديار محسوب ميشده است.
اسم كوچك پدرم اسدالله است و در منطقه ما به «حاج اسدالله» معروف است. تحصيلات پدرم در حد مكتبخانه يعني خواندن و نوشتن و قرائت قرآن بود و تحصيلات كلاسيك نداشت، منتهي فرد با استعدادي بود و عليرغم اينكه سواد وي در حد خواندن و نوشتن بود، همواره اهل مطالعه و مأنوس با كتاب بود
بنابراين از اين روستا، عالمان زيادي از نسل قبلي ما برخاستند، ولي در دوران ما علماي زيادي در اين روستا نبودند. البته چند نفر از شاگردان همان علماي قديم هنوز در روستاي ما به فعاليت تبليغي مشغول هستند. با اينكه روستاي ما خيلي بزرگ نبود و در هنگام تولد من كمتر از سه هزار نفر جمعيت داشت، اما پنج، شش مسجد معمور داشت كه مراسم نماز جماعت در آنها پر رونق بود و در سه وقت، اقامه ميشد. اين روستا حدود دوازده محله با نامهاي مختلف (از قبيل پشت خندق، بيرون دژ، كالان، رباط و ...) داشت كه معمولا محلههاي بزرگ هم مسجد و هم حسينيه (تكيه) داشتند.
پدر من همزمان با جنگ جهاني دوم دوره سربازي را ميگذرانده و بر مبناي خاطراتي كه براي ما تعريف ميكرد، هنگام حمله متفقين به ايران، به عنوان سرباز در تهران خدمت ميكرده است. اما به محض ورود متفقين به كشور، وقتي فرماندهاش به سربازان ميگويد كه پادگان را تخليه كنند، او هم سواره و پياده خودش را از تهران به «سرخه» ميرساند. تولد ايشان سه سال قبل از سال 1300 بوده و در حال حاضر حدود نود سال دارد. پدرم بعد از سربازي، با دختري به نام سكينه پيوندي كه از خانواده نسبتا معروفي در روستا بود، ازدواج ميكند. پدرم از خانوادهاي مستضعف و مادرم از خانواده نسبتا مرفهي بوده است كه لقب «بيگ»** داشتهاند. جدّ مادري من، نورالله پيوندي، صاحب باغ و املاك و رعيت بود و به همين جهت به ايشان نورالله بيگ، يعني نورالله بزرگ ميگفتند. خاندان آنها باغ و املاك و كشاورز و خدمه داشتند. پدرم از خانواده فقير و مستضعفي بود، اما علت وصلتش با اين خانواده اين بوده كه با عموي مادرم دوست صميمي بوده و مغازهاي هم با مشاركت يكديگر اداره ميكردند. البته ابتدا پدرم پيش او كار ميكرده و بعدها با او شريك ميشود. پدرم جواني امين و اخلاق و رفتارش مورد اعتماد همه بوده و لذا عموي مادرم همه امور مالي خود را در اختيار او ميگذارد. رابطه صميمانه بين آن دو باعث ميشود وقتي پدرم به سن ازدواج ميرسد، عموي مادرم پيشنهاد ميكند كه با دختر برادرش ازدواج كند. گرچه به دليل اختلاف طبقاتي، پدرم خيلي موافق نبوده و مادرش هم تمايل چنداني به اين ازدواج نداشته، اما در نهايت با پيگيري عموي مادرم، اين ازدواج انجام ميشود. ازدواج آنان طبق معمول آن زمان در سنين نسبتا جواني هر دو صورت ميگيرد.
پيش از اين اشاره كردم كه پدرم در سال 1320، دوره سربازياش را ميگذراند و پس از ورود متفقين به ايران، واحد نظامي كه در آن خدمت ميكرده، به هم ميريزد و او به سرخه بر ميگردد. اصل خواستگاري، قبل از دوره سربازي بوده است. هنگام ازدواج سن پدرم حدود 23 سال و سن مادرم حدود چهارده سال بوده است. البته در آن زمان مرسوم بود كه دختران در سنين سيزده، چهارده سالگي ازدواج ميكردند. ازدواج و زندگي مشترك پدر و مادرم، بعد از دوره سربازي پدرم شروع ميشود؛ بنابراين در زمان ازدواج، مادرم در آغاز جواني بوده و تحصيلاتش در حد تحصيلات مكتبخانه آن زمان بوده است.
در آن زمان در سرخه، دبستان دولتي نه تنها براي دختران كه حتي براي پسران هم وجود نداشت. از اين رو معمولا كودكان و نوجوانان در مكتبخانه درس ميخواندند. مادرم نيز در مكتبخانه مادربزرگم، خانم لقمان آزاد (معروف به ملا لقمان)، درس خوانده بود. در واقع مادر شوهر آينده او معلمش بوده است. محل مكتبخانه، بخشي از منزل پدربزرگ ما بود كه دخترها به آنجا ميرفتند و قرائت قرآن و بخشي از مسائل شرعي را ميآموختند. بنابراين سواد آنها معمولا سواد قرآني و در حد خواندن قرآن و مفاتيح بوده است. البته در بعضي از مكتبخانهها، كتابهايي نظير گلستان سعدي هم آموزش داده ميشد.
پدرم خيلي به عبادت و تهجد مقيد بود، مادرم نيز مقيد به مستحبات، خواندن قرآن و نماز اول وقت، دعا و توسل بود. مادرم بارها به من ميگفت كه در دوران شيرخوارگي من، هيچ وقت بدون وضو به من شير نداده و همواره در موقع شير خوردن من، سوره «انا انزلناه» (قدر) را ميخوانده است. همين موضوع نشان ميدهد كه مادرم از جواني به انجام مستحبات توجه ويژهاي داشته است، بنابراين در خانواده ما، يك زندگي مذهبي و در عين حال ساده و در حد متوسط جريان داشت.
مادرم بعد از ازدواج، صاحب يك پسر و سپس يك دختر ميشود كه هر دو در كودكي فوت ميكنند، بنابراين من در حال حاضر، فرزند اول خانواده به حساب ميآيم، ولي در واقع، فرزند سوم هستم. طبق شناسنامهاي كه در اختيار من است، متولد 21 آبان 1327 هجري شمسي هستم كه اين تاريخ با دهم محرمالحرام 1368 هجري قمري منطبق است. درباره تاريخ دقيق تولدم از مادرم سوال كردم كه آيا تولد من در روز عاشورا بوده است؟ ايشان گفتند: نه، در شب بيست و هشتم ماه صفر بوده، لذا متوجه شدم كه تاريخ تولد شناسنامهاي من با تاريخ تولد واقعي من منطبق نيست. در واقع تاريخ تولد را در شناسنامه چهل و هشت روز زودتر از تولد واقعي ثبت كردهاند. شايد به اين دليل كه ميخواستند زودتر بتوانم به مدرسه بروم. طبق نظر مادرم كه قاعدتا نظر او دقيق است، من صبح روز 28 صفر 1368 قمري، مطابق با پنجشنبه 9 دي 1327 و برابر با 30 دسامبر 1948 متولد شدم. مادرم ميگويد موقع اذان صبح و حدود ساعت 4:30 متولد شدهام.
ما دو برادر و سه خواهر هستيم. برادر من آقاي حسين فريدون (روحاني) است كه در اوايل پيروزي انقلاب فرماندار نيشابور و بعد مدتي فرماندار كرج بود، سپس سفير جمهوري اسلامي ايران در مالزي شد و چند سال هم از سفراي ج.ا.ا در سازمان ملل متحد در نيويورك بود و هم اكنون به عنوان مشاور وزير امور خارجه فعاليت ميكند. هر سه خواهرم، يعني خانمها: طوبي، فاطمه و طاهره ازدواج كردهاند. داماد اول ما آقاي حسن نجار است كه فرهنگي است و بعد از انقلاب هم مدتي مديركل آموزش و پرورش استان سمنان بود و در حال حاضر بازنشسته شده است. داماد دوم ما آقاي عبدالله سماوي است كه مهندس كشاورزي است و كارمند وزارت كشاورزي بود، ايشان هم فعلا بازنشسته است. داماد سوم ما آقاي اسدالله وطني است كه ايشان هم فوق ليسانس و دبير آموزش و پرورش بود كه بازنشسته شده است.
پينوشتها:
* عينالحيات و حليةالمتقين هر دو از تأليفات علامه ملا محمدباقر مجلسي (1037-1111 ق) به زبان فارسي است و منتهيالامال نيز كتابي است در زندگي چهارده معصوم(ع) كه آن را شيخ عباس قمي مۆلف مفاتيحالجنان به زبان فارسي نوشته است.
** بيگ يا بيك كلمهاي است تركي به معني بزرگ و مهتر. درباره اين كلمه بنگريد به لغتنامه دهخدا. چاپ انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم از دوره جديد، جلد 4، مدخل بيك و بيگ.
دختر ايراني يعني حجابش ،چادرش، حيايش،مهربانيش،خانميش،آشپزي اش، صبرش،ايمانش،پاك دامني اش و در آخر دختر ايراني يعني ايراني بودنش.